بدان أعزک الله که هوی عبارتی است از اوصاف نفس به نزدیک گروهی و به نزدیک گروهی عبارتی است از ارادت طبع که متصرف و مدبر نفس است؛ چنان که عقل از آن روح، و هر روحی را که اندر بنْیت خود از عقل قوتی نبود ناقص بود و هر نفسی را که از هوی قوتی نباشد ناقص بود. پس نقص روح نقص قربت باشد و نقص نفس عین قربت باشد و پیوسته مر زنده را دعوتی می باشد از عقل و یکی از هوی، آن که متابع دعوت عقل باشد به ایمان رسد و آن که متابع دعوت هوی باشد به نیران رسد.


پس حجاب واصلان و وقعت گاه مریدان و محل اعراض طالبان هواست و مأمور است بنده به خلاف کردن آن و منهی از ارتکاب بر آن؛ «لأن منْ رکبها هلک ومنْ خالفها ملک»؛ کما قال الله، تعالی: «و أما منْ خاف مقام ربه ونهی النفْس عن الْهوی (۴۰/النازعات)»، و قال النبی، علیه السلام: «أخْوف ماأخاف علی امتی اتباع الْهوی وطول الأمل.»

و از ابن عباس رضی الله عنه می آرند در تفسیر قول خدای،عز و جل: «أفرأیت من اتخذ إلهه هویه وأضله الله (۲۳/الجاثیه)؛ ای إن الْهوی إله معبود.»
ویل بر آن که دون حق هوای وی، معبود وی است و همه همت وی روز و شب طلب رضای هوای وی است.
و هواها جمله بر دوقسم است: یکی هوای لذت و شهوت و دیگر هوای جاه و ریاست.آن که متابع هوای لذتی باشد اندر خرابات بود، و خلق از فتنۀ وی ایمن بوند؛ اما آن که متابع هوای جاه و ریاست بود اندر صوامع و دوایر بود و فتنۀ خلق باشد؛ که خود از راه افتاده باشد و خلق را نیز به ضلالت برده. فنعوذ بالله منْ متابعة الهوی.
پس آن را که کل حرکت هوی باشد و یا به متابعت آن وی را رضا باشد، دور باشد از حق، اگرچه بر سما باشد؛ و باز آن را که از هوی برینش بود و از متابعت آن گریزش بود نزدیک بود به حق، اگرچه اندر کنش بود.
ابراهیم خواص گوید رضی الله عنه که: وقتی شنیدم که اندر روم راهبی هست که هفتاد سال است تا در دیر است به حکم رهبانیت. گفتم: ای عجب! شرط رهبانیت چهل سال بود. این مرد به چه مشرب هفتاد سال به آن دیر بیارامیده است؟ قصد وی کردم. چون به نزدیک دیر وی رسیدم، دریچه باز کرد و مرا گفت: «یا ابراهیم، دانستم که به چه کار آمده ای. من این جا نه به راهبی نشسته ام اندر این هفتاد سال؛ که من سگی دارم با هوای شوریده. اندر این جا نشسته ام سگوانی می کنم و شر وی از خلق باز می دارم و الا من نه اینم.» چون این سخن از وی بشنیدم، گفتم: «بارخدایا، قادری که اندر عین ضلالت بنده ای را طریق صواب دهی و راه راست کرامت کنی.» مرا گفت: «یا ابراهیم، چند مردمان را طلبی؟ برو خود را طلب. چون یافتی پاسبان خود باش؛ که هر روز این هوی سیصد و شصت گونه جامۀ الهیت پوشد و بنده را به ضلالت دعوت کند.»
و در جمله شیطان را در دل و باطن بنده مجال نباشد تاوی را هوای معصیتی پدیدار نیاید و چون مایه ای از هوی پدیدار آمد، آنگاه شیطان آنرا برگیرد و می آراید و بر دل او جلوه می کند، و این معنی را وسواس خوانند. پس ابتدا از هوای وی بوده باشد، والْبادی أظْلم. و این معنی قول خدای است عز و جل در جواب ابلیس که می گفت: «فبعزتک لاغْوینهم أجْمعین (۸۲/ص)»، حق تعالی و تقدس در جواب وی فرمود: «إن عبادی لیْس لک علیْهمْ سلْطان (۶۵/الإسراء). تو را بر بندگان من هیچ سلطان نیست.»
پس شیطان بر حقیقت نفس و هوای بنده باشد و از آن بود که پیغمبر صلی الله علیه گفت: «ما منْ أحد إلا وقدْ غلبه شیْطانه إلا عمر، فانه غلب شیْطانه. هیچ کس نیست که نه شیطان وی را غلبه کرده است؛ یعنی هوای هر کسی مر ایشان را غلبه کرده است إلا عمر رضی الله عنه کهوی مر هوای خود را غلبه کرده است.» پس هوی ترکیب طینت آدم و ریحان جان فرزندان وی است؛ لقوله، علیه السلام: «الْهوی والشهْوة معْجونة بطینة ابن آدم.»
ترک هوی بنده را امیر کند و ارتکاب آن امیر را اسیر کند؛ چنان که زلیخا هوی را ارتکاب کرد،امیر بود، اسیر شد؛ و یوسف علیه السلام به ترک هوی بگفت، اسیر بود، امیر گشت.
و از جنید رضی الله عنه پرسیدند: «ما الْوصْل؟» قال: «ترک الْهوی.» آن که خواهد تا به وصلت حق مکرم شود هوای تن را خلاف باید کرد؛ که بنده هیچ عبادت نکند بزرگتر از مخالفت هوی؛ از آن که کوه به ناخن کندن به آدمیزاد آسانتر از مخالفت نفس و هوی بود.
و اندر حکایات یافتم از ذوالنون مصری رحمة الله علیه که گفت: یکی را دیدم که اندر هوا می پرید. گفتم: «این درجه به چه یافتی؟» گفت: «قدم بر هوی نهادم تادر هوا شدم.»
و از محمدبن الفضل البلخی رضی الله عنه می آید که گفت: «عجب دارم از آن که به هوای خود به خانۀوی شود و زیارت کند، چرا قدم بر هوی ننهد تا بدو رسد و با وی دیدار کند.»
اما ظاهرترین صفتی نفس را شهوت است و شهوت معنیی است پراکنده اندر اجزای آدمی و جمله حواس درگاه وی اند. و بنده به حفظ جمله مکلف است و از فعل هر یک یک مسئول. شهوت چشم، دیدن و گوش، شنیدن و بینی بوییدن و زبان،گفتن و کام، چشیدن و از آن جسد بسودن و از آن صدر اندیشیدن. پس باید طالب، راعی و حاکم خود بود. روز و شب روزگار خود اندر آن گذراند تا این دواعی هوی که اندر حواس پیدا می آیند از خود منقطع گرداند و از خداوند تعالی اندر خواهد تا وی را بدان صفت گرداند که این ارادات از باطن وی مدفوع شود؛ که هر آن که به بحر شهوت مبتلا گردد، از کل معانی محجوب شود. پس بنده اگر به تکلف این را از خود دفع کند رنج آن بر وی دراز گردد و وجود اجناس آن متواتر شود و طریق این تسلیم است تا مراد به حاصل آید، ان شاء الله وحده.
و از ابوعلی سیاه مروزی قدس الله روحه حکایت کنند که گفت: من به گرمابه رفته بودم و بر متابعت سنت ستره را مراعات می کردم. گفتم: ای ابوعلی، این مقصود را که منبع شهوات است که تو را می به چندین آفت مبتلا دارد، از خود جدا کن؛ تا از شهوت بازرهی، به سرم ندا کردن که: «یا با علی اندر ملک ما تصرف می کنی؟ مر تعبیۀ ما را عضوی از عضوی اولی تر نیست. به عزت ما که آن را از خود جدا کنی، که ما در هر موی از آن تو صد چندان شهوت آفرینیم که اندر آن محل.» و اندر این معنی گوید:
مننْتنی الإحْسان دعْ إحْسانک
اترکْ بخشْو الله باذنْجانک
بنده را در خرابی بنیت هیچ تصرف نیست؛ اما اندر تبدیل صفت، به توفیق حق و تسلیم امر و تبرا از حول و قوت کسبی تصرف هست. و به حقیقت چون تسلیم آمد عصمت یافت و به عصمت حق بنده به حفظ و فنای آفت نزدیکتر بود که به مجاهدت، «لأن نفْی الذباب بالمکبة أیْسر منْ نفْیه بالمذبة.»
پس حفظ حق زایل گردانندۀ جملگی آفتهاست و بردارندۀ جملگی علت ها و به هیچ صفت بنده را با وی مشارکت نیست جز آن که وی فرموده است و اندر ملک وی تصرف جایز نه، و تا تقدیر عصمت حق نباشد به جهد بنده از هیچ چیز باز نتواند بود؛ که جد به جد، جد باشد. چون از حق به بنده جد نباشد جد، وی را سود ندارد و قوت طاعت به جد ساقط شود و جملۀ جدها اندر دو جایگاه صورت بندد: یا جهد کند تا تقدیر حق بگرداند از خود، یا به خلاف تقدیر چیزی خود را کسب کند و این هر دو روا نباشد؛ که تقدیر به جهد متغیر نشود و هیچ کاری بی تقدیر نیست.
و همی آید که شبلیرحمة الله علیه بیمار شد. طبیبی به نزدیک وی آمد، گفت: «پرهیز کن.» گفت: «از چه چیز پرهیز کنم؟ از چیزی که روزی من است یا از چیزی که روزی من نیست؟ اگر پرهیز از روزی می باید کرد نتوان و اگر از غیر روزی آن خود به من ندهند؛ لأن المشاهد لایجاهد.»
و این مسأله باحتیاط به جایی دیگر بیاریم، ان شاء الله.